کتاب رمان Do rooye Zendegi دو روی زندگی داستان دختر پرورشگاهی است که تو سن هجده سالگی با آدمی به ظاهر معمولی ازدواج می کنه . حالا پنج سال گذشته و دختر ساک بدست پیش محبوبترین مربی پرورشگاه بر می گرده تا براش تعریف کنه چیا به سرش اومده و شوهرش چطور ادمی بوده . البته زمان زیادی لازم داره تا بتونه پرده از روی حقیقت برداره . ظاهرمردی که شکیبه بهش سپرده شده بود تا تکیه گاه دل پر دردش باشه ، خیلی متفاوت تر از درونش بود. اما زندگی که واینستاده دختر قصه ی ما فقط گذشته رو مرور کنه ؟زندگی در حین اینکه اون تو گذشته غرقه و دائم ازش فرار می کنه ، داره بی وقفه به سوی آینده حرکت می کنه . اما انگار برگشتنش به نقطه ی شروع ، به همون پرورشگاه و پیش همون آدمهایی که این زندگی رو براش صلاح دیدن ،یه نقطه ی عطفه . یه چرخش صد و هشتاد درجه ای برای دیدن روی دیگه ی زندگی.
قسمتی از داستان رمان Do Rooye Zendegi :
ساک به دست جلوی در پرورشگاه ایستاد . نفس عمیقی کشید! دوباره برگشته بود . در آهنی سبز رنگ ، یه زمانی ، یه زمانی که خیلی هم دور نبود ، آبی رنگ بود و حالا سبزش کرده بودن. درختهایی که پنج سال پیش اینقدر هم بلند نبودند سایبان قشنگی رو روی جاده ی باریکی که به ساختمان سی ساله ی پرورشگاه منتهی می شد ، انداخته بودن. نمی دونست برای چی اینجاست ! شاید تنها مسیری بود که تو زوایای ذهنش هنوز هم براش آشنا بود . هیچ کس تو محوطه نبود . بی صدا و با قدمهای آهسته خودش رو رسوند به در ساختمان . هیایهوی بچه ها از تو اتاقها و همینطور حیاط خلوت پرورشگاه کاملاً اونو برده بود به گذشته ی نه چندان دور خودش.
با صدای زن جوانی به خودش اومد.
-خانم ؟کاری داشتین ؟
لبخند نصفه نیمه ای زد و گفت :
-با خانم افراشته مدیر اینجا کار دارم .
زن جوان لبخندی زد و گفت :
-دو ماه بعد از استخدام من ، ایشون بازنشسته شدن . الان دو سالی می شه که دیگه اینجا نمی یان ! به جای ایشون خانم صولت مدیریت اینجا رو به عهده گرفتن . می خوایین ایشون رو ببینین؟
-هیچ وقت در طول هجده سالی که اینجا بزرگ شد و قد کشید ، نتونست مهر صولت رو تو دلش جا بده . افراشته کجا و صولت کجا ! اما چاره ای نبود . شاید صولت آدرسی چیزی از افراشته داشته باشه !
ناچاراً رو به دختر گفت :
-ممنون می شم راهنمایی بفرمایین ایشون رو ببینم ….
صولت نگاهی به سرتا پاش انداخت و با ههمون لبخند همیشگی که نمی دونست چرا همیشه حس می کرد پلاستیکیه ،گفت:
-چقدر بزرگ و خانم شدی شکیبه جان ! راه گم کردی دختر ؟
دستش رو جلو برد و دست صولت رو فشرد و گفت :
-ممنونم ! ولی شما اصلاً تکون نخورین انگار زمان اثری رو شما نداشته .
صولت لبخند گله گشادی زد و و اونو دعوت به نشستن کرد و به خانمی که همراه شکیبه اومده بود تو ،گفت :
-به آقای توفیقی بگین دو تا چایی بیاره !
زن جوان چشمی گفت و اونا رو تنها گذاشت !
صولت رو کرد به شکیبه و گفت :
-خــــب از خودت بگو .چیکارا می کنی ؟ بچه داری ؟ درست رو ادامه دادی؟
شکیبه که خودش رو آماده ی این سوالاو جوابا کرده بود ، کوتاه گفت:
-بچه ندارم. هنوز زوده خانم صولت . درسمم بله ادامه دادم. شیمی خوندم.
صولت گفت :
-آفرین ! جایی هم کار می کنی ؟
شکیبه که خیلی به ادامه ی این بحث راضی نبود گفت :
-نه هنوز . راستش من با خانم افراشته یه کار کوچیک داشتم . ظاهراً به سلامتی بازنشسته شدن . می خواستم اگه براتون امکان داره آدرس و شماره تلفنشون رو بهم بدین که برم دیدنشون.
صولت کیفش رو از رو میز برداشت و یه کم توشو گشت و یه دفترچه ی جلد سبز در اورد و یه چیزایی از توش تو یه برگ کاغذ نوشت و برگه رو گرفت سمت شکیبه و گفت :
-هم آدرس و هم شماره تلفنش رو برات نوشتم . متاسفانه سال پیش یه سکته رو رد کرده و همین موضوع باعث شده که دیگه نتونه حرف بزنه و رو ولیچره .
شکیبه با ناباوری به صولت نگاه می کرد . چطور می تونست اینقدر راحت راجع به فاجعه ی به این بزرگی حرف بزنه ؟ مگه فلج شدن و از دست دادن قدرت تکلم یه آدم ، اینقدر راحت و بی ارزشه که صولت مثل یه اتفاق عادی در موردش حرف می زد ؟
صولت که بهت شکیبه رو دید آروم گفت :
-ببخش ناراحتت کردم فقط خواستم قبل از رفتن ، از وضعیتش بدونی که خیلی شوکه نشی!
توضیحات کتاب :
– نام رمان : دو روی زندگی
– نویسنده : سمیه ف.ح
– تعداد صفحات : 153
– فرمت فایل : PDF , APK
خواهشا ازین به بعد ازین رمان ها بزارید خیلی زیبا بود
ممنون
سایتتون بهترین سایته به دوستام معرفی میکنم بیان رمان بگیرن
خواهش 🙂
پس کو لینک دانلودش :||
سلام, در سمت راست بالای صفحه یک نوار سبز رنگ وجود دارد به آنجا مراجعه و دانلود کنید